دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

پسرم ختنه شد

ســـــــــــــــلام روز پنجشنبه ی همگی بخیروخوشی چن روز بود توخونمون بحث این بود که ایدین  پسر نازم رو کجاببریم برای ختنه و من هر بار با شنیدنش تنم میلرزید میترسیدم....خلاصه سبک سنگین کردیم قرار شد ببریم جایی که از چن نفر تعریفش ر وشنیده بودیم...دکتر منصور پاکرو....خلاصه 28 مرداد ساعت 18:15 راه افتادیم و چن دیقه کوتاه مسیر رقتمون بود....چن دیقه ای تو سالن انتظار نشستیم و بعدش رفتیم داخل...به همسری گفتن بشینه وسط پاهای ایدین رو بگیره منم قرار شد شیشه شیر رو نگه دارم دهنش و هی باهاش حرف بزنم....از لجم سر موضوعی که خیلی بهم فشار اوردن باهمسری به توافق رسیدیم که کسیو همراهمون نریم مخصوصا از خانواده ایشون....ایدین نازم برخلاف همه که می...
29 مرداد 1394

تفلدم مبـــــــــــــــــــالک

ســـــــــــــــــــــــلام دوستای گلم  روز همتون بخیرو شادی.... امروز 14 مرداد تولد بنده ست...دیگه یه سالم بزرگتر شدیم ایشالا که عاقلترم شده باشیم....ایشالا دلاتون همیشه شادباشه...امسال تولد نگرفتم یه جورایی با همسری هم لج کردم چون بموقعش تبریک نگفته منم گفتم هیچی نمیخوام...کادوی کوچولوموخریده اما گنده هه رو اواخر این ماه یا اوایل ماه اینده تحویل میگیرم.حالا ماانتظاری نداریما هی خودشون  رو میکشن کادوبخرن چه کاریه اخه؟....قرار بود بریم یه کیک کوچولو چهارنفره بخریم من و همسری و مامانم و بابام باشیم و دوقلوها که فعلا لج کردم نمیخوام برم.... جونم بگه با بچه ها خوش میگذره بهمون....روزا خیلی ارومن شبا گاهی خواب و بیداری دارن که...
14 مرداد 1394

مااومدیــــــــــــــم این بار سه نفری

ســــــــــــــــلام دوستای گلم خوبید خوشید؟ اول از همه یه دنیا تشکر میکنم ازتون بابت پیامهای قشنگتون....ازاینکه جویای حالم بودید و نگرانم... خیلی زود میرم سر اصل مطلب.... 15 تیر بود که با همسری رفتیم یه چن قلم خرید برای خونه و بعدش طبق معمول صرف شام خونه ی مامانم.... رسیدیم خونه و من خودمو ببخشید رسوندمWC ....دیدم یاخدا جریان چیه چرا ازم آب چکه میکنه؟دلم هـــــــــــــررری ریخت....رفتم داخل خونه گفتم همسری و مامانی یه چیزی میگم نگران نشیدا ولی این اتفاق افتاده....همسری خودشو خونسرد نشون داد ولی واقعا نکران بود...مامانم طفلک تازه افطار کرده بود یه بطری اب دست گرفت چادر سرش کرد رفت و همسری ماشین روشن کرد رفتیم....هی روحیم میداد...
30 تير 1394