دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

روزیکه مطمین شدم تو دلمی(دلمید)

1394/9/29 13:34
655 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گلم

مهربونا یشاپیش یلداتون مبارک

من وقت کردم و گفتم یه سری به اینجا بزنم

بامامانم هستیم آیدین اتاق خواب ما تو گهوارش خوابه و سلناز کنارمامانم خوابیده و مامانمم روزست منم در خدمت شما

امروز همش دلم قلقلک میخوره ...پارسال همین امروز همین ساعت من تو تخت خوابم بودم و لحظه شماری میکردم شب بشه...چون اولین ساعات روز بی بی چکم مثب شده بودو این نهایت خوشبختی بود...یادش بخیر به چن تا دوستام پیام دادم....یادش بخیر صبحی هنوز همسرم نیم ساعت نشده بودکه از خونه زده بود بیرون مسیج دادم که نمیخوام مطمینت کنم ولی تستم مثبت شده ولی اگه این درحد یه اشتباهه نباید دلسرد بشی و...هی دختر خالم گفت الناز پاشو برو ازمایشگاه منم هی گفتم شب با همسرم میریم ولی میگفتم نکنه اون ساعت بسته باشن و من بی نتیجه برگردم خونه و این دلخوشی رو امروزش رو از دست بدیم....رفتیم ازمایش خون و وقتی گفتم خانم ذکایی مثبت من یه لحظه خودمو نفهمیدم میدونستم مثبت میشه ولی ته تهش شک داشتم....دستمو انداختم تو دست همسری و باصدای بلند میخندیدم و حرف میزدم دیوونه شده بودم...رفتیم شام یه جای توپ...به همه کسایی که منتظر خبرم بودن داداشم زن داداشم دخترخاله هام به خواهر شوهرم که اونموقع خوب بودیم باهم مسج دادم و دونه دونه تماس گرفتند و تبریک گفتن....بعد فوت داییم که 19 آذر بود این برای خانواده ی مادریم یه شوک بود....شکرت خدایا...بعد اومدیم دوتاجعبه شیرینی خریدیم اول خونه مادرشوهرم و بعدش خونه پدرم رفتیم...هــــــــــــــــــــــــــــــــی یادش بخیر....من همیشه گفتم خدامنو چندبار خوشحالم کرد...یکی مثبت شدن بی بی چکم....دومی دوقلوبودن بچه هام و سوم دخترپسر بوذنشون که واقعا سلامتیشون مهم بود ولی وقتی از هردو جنس داشته باشی این نهایت خوشبختیه....

الان بچه ها وسطای شش ماهگیشونه یعنی 16 دی میریم 7ماهگی...خیلی سخت گذشت بهم

یه هفته برای بستری شدنم بخاطر دیابت...اون یه شب لعنتی که تو یه اتاق تاریک تحت نظر بودم همون قسمت زایمان که برام همین الانشم کابوسه....یهو پاره شدن کیسه ابم....کوچیک و زوداومدن بچه ها....اذیت و گوشت تلخی خانواده ی شوهرم....دوقلوبودن بچه ها وسختی رسیدگی بهشون....همین الانشم درگیر این مورد اخریم....اونکه دوقلو داره میفهمه من چی میگم کسی که بچه دلش میخواد و فعلا تجربشو نداره میگه راحته ولی خداییش تمام طول روز بااینکه مامانم کمکم میکنه با بچه هام....ولی خداروشکر خوابشون خوب شده.....ایدین بیشتر از سلناز اذیت میکنه...بالاخره پسر بچه ست شیطون تر.....سلناز خیلی بهم عادت کرده عاشق جفتشونم....خداانشالله نصیب همه منتظرا بکنه....خداخودش کمک کنه قراره یه اپارتمان بخریم با پدرم اینا که اینطوری عالی میشه و ایدین یش مامانم میره شبا موقع خواب....

از بچه ها بگم

هزار ماشالله سلناز رو تا میذارم روی رورویکش مث جت میره خخخخ ایدین یکم تنبله ولی خیلییییییییییییی مهربونه همش میخنده و خودشو لوس میکنه ولی شیطونه....سلناز همش صدا درمیاره  عههههههههههه ااااههههه صداش شرینیه آیدین عوو عووو  صداشم مردونست قشنگخندونکایدین بیشتر از همه با پدرم صمیمیه  و کلا بابابزرگ دوسته و مامان بزرگ دوست....

امروز خیلی دوست داشتم بیام پست بذارم که خداروشکر موفق شدم

امیدوارم هرجای این اسمون قشنگ زندگی میکنید زندگیتون به کام و دلخوشی هاتون تموم نشدنی باشن....و اگه منتظر فرشته هستید الهی قسمتتون و اگه داریدشون خدا حفظشون کنه انشالله.... التماس دعا

پسندها (2)

نظرات (1)

مژگان
29 آذر 94 23:28
ای جان! این خاطرات رو که دوباره تعریف کردی اون روز قشنگ که من خبر بارداریتو اینجا خوندم برام یادآوری شد! اگه اشتباه نکنم شنبه بود! واقعا از ته دلم اون روز خوشحال شدم. اصلا داشتم پستت رو میخوندم تپش قلب گرفته بودم! یادش بخیر! چه زود یه سال گذشت... به خاطر داشتن هر دو نعمت الهی بازم بهت تبریک میگم. اولین یلدای 4 نفری تون هم مبارک باشه
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی مژگان غزیزم خیلی خانمی.....فداتشم عشقییییییییییییییییی..ایشالا خبر بارداریتو میدی عزیزم و منم خیلی خوشحال میکنی انشالله